با ولایت تا شهادت ...

« یـــا فــاطمه من عقده ی دل وا نکردم / گـشــتم ولــــــی قبــر تــو را پیدا نکردم
در انتـظـــارم مهــــدی زهــــــرا بیـــــایــد / تــــا کــه نشــان از قبر تــو پیدا نماید »

یا فاطمه این کوچه ها امن و امان است / در دین مــا آتش برای "در" حـرام است
مـــا درد پهــلو را بـه چـاه کـوفـه گفـتیـم / راز شب دفــن تـــو را بـــا کوچــه گفتیم
سخت است حـــال زینب دلخون شنیدن / در ســوگ لیلا حرفـی از مجنون شنیدن

یــا فــاطمه دست تــو در دست خدا بود / آه تــــو و مــــولا علـــــی از کـــربـلا بـود
آنجـــا حسیـن و زینبـت را دل شکسـتند / آنجـــــا سـر خورشیــد را بر نیـزه بستند

یا فاطمه درد و غمت با دل عجین است / مـــولای مـــا تنهــا "امیــرالمومنین" است
مـا بـا "ولایت" تـا "شهـــادت" راه داریــم / مــا دست مجـروح "علـــی" همراه داریـم
ما شیعه ایم و دل اسیر کوی مـولاست / تا زنده ایم دست "علی" روی سر ماست

یا فاطمه تا جــــان به تن داریم هستیم / بر عهد و پیمانی که با عشق تو بستیم
مــا با "علی" هستیم تا "مهدی"  بیاید / از اهـــل "کــوفــــه" نیستیــم تنها بماند

 

اللهم عجل لولیک الفرج


منم شریک ...

اگه گفتی اشتباهش کجاست؟


 بسم الله الرحمن الرحیم

 قل هو الله احد الله الصمد لم یلد و لم یولد و لم یکن له کفوا احد


 بسم الله الرحمن الرحیم

 قل هو الله احد الله الصمد لم یلد و لم یولد و لم یکن له کفوا احد


بسم الله الرحمن الرحیم

 قل هو الله احد الله الصمد لم یلد و لم یولد و لم یکن له کفوا احد

 

خب دیگه نگرد

 اشتباهی نداره

 ثواب یک ختم قرآن را بردی

 منم تو ثوابتون شریکم!

 

-------------------------
منبع: وبلاگ خداجون تو فوق العاده ای

محرم ... حامد زمانی

 با ذکر صلوات

دانلود کنید

بدرقه

به نقل از مادر شهید مهرداد عزیزاللهی

اولین باری که مهرداد می خواست به جبهه اعزام شود، " شهید رسول آقا علی رویا " آمدند در منزلمان و اجازه ی او را گرفتند. آن روز من برای بدرقه اش رفته بودم.
نگاهم به قد و بالایش بود. او می رفت و من به قد و بالای کوچکش نگاه می کردم.
کی سن و سالش و جثه ی کوچکش باعث شده بود که سنگینی ساک دستی اش تعادل راه رفتن را از او بگیرد.
چند قدم که می رفت خسته می شد، ساکش را روی زمین می گذاشت، کمی استراحت می کرد و دوباره به راهش ادامه می داد.
چه روز قشنگی بود، هنوز راه رفتنش جلوی نظرم است.

 

-----------------------------------------
منبع: بخشدار ۱۴ ساله

 

اگرچه غرق گناهم ...

دلم شکسته دلم را نمی خری آقا؟
مرا به جمعه ی وصلت نمی بری آقا؟
اگرچه غرق گناهم ولی یقین دارم
تو آبروی کسی را نمی بری آقا

ما معتقدیم عشق سر خواهد زد
بر پشتِ ستم کسی تبر خواهد زد
سوگند به هر چهارده آیه نور
سوگند به زخمهای سرشارِ غرور
آخر شبِ سرد ما سحر می گردد
مهدی به میان شیعه برمی گردد
ای مرد علم به دوش من یا مولا
ای سید سبز پوش من یا مولا
برگرد، عجیب انتظارت هستند
یک عده عجیب بی قرارت هستند

لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین

اشاره

اين فرصتها، اين ساعات، ساعاتي استثنايي است در زندگي آدم.
حواست را بيشتر جمع كن، عزيز دلم، اين ساعتهايي را كه مي آيي اينجا مي نشيني، قدر بدان.
مگر تا حالا نشده يكي 10ساله، يكي 15ساله، يكي 30ساله، معلوم نيست كه.
حضرت رسول (ص) از كسي سوال كرد: فلاني تو مرگ را چطور مي بيني؟
گفت :يا رسول الله معلوم نيست، ما حالا امسال هستيم، سال ديگه شايد نباشيم.
حضرت فرمود: تو مرگ را نشناختي.
از ديگري سوال كرد، گفت: معلوم نيست، يك ماه ديگر، يك ساعت ديگر.
حضرت فرمود: تو هم مرگ را نشناختي.
از سومي پرسيد، گفت: معلوم نيست حرفم تمام بشود يا نه.شايد همين الان افتادم و مردم.
حضرت فرمود: مرگ يعني همين، از رگ گردن به انسان نزديكتر است.

داروی دل ...

 

یا زینبــ
میــ  شود با تمامـ  داغــ هایتـــ ...
پرستار دل بیمار منــ شوی .....

 رقیه جانــ
میــ شود با تمامـ تنهایی اتــ
با تمامـ زخمـ هایتــ

میــ  شود با تمامـ کوچکی اتـــ 
 درد های بزرگـــ  مرا درمانـــ  کنی ...

 

چقدر انتظار ...

یا زیارت یا شهادت ...

 

 

آب

و جعلنا من الماء کل شئ حی

وقتی زمین تفدیده ی کویر از شدت تشنگی بی هوش شده بود و آفتاب بی رحم، تمامی شعاع هایش را به کویر دوخته بود، پیکر هموار کویر آرام از درز چشمان بی رقمش قامت بلند خورشید را ورانداز کرد و به زیر لب آفتاب را نفرین کرد.

آن هنگام که تمامی امید های کویر داشت قطع می شد، تو ای آب! همان بودی که وجودش را در بر گرفتی؛ از غصه ها رهایش کردی و تمام کویر را سیراب نمودی.

زمانی که هیزم های خشک و نازک در چنگال شعله های سوزان آتش به فریاد برخاسته بودند و ناله هایشان، حرارت آتش را تسکینی نمی بخشید، آن هنگام که دیگر آخرین رمقشان از کف می رفت، تو ای آب! همان بودی که با در انداختن خود در میان لهیب آتش، پیکره ی نیم سوخته ی آنان را تسلی بخشیدی.

زمانی که طفلان معصوم و بی گناه از گرسنگی می گریستند، وقتی قحطی رخساره ی بچه ها را زرد می کرد، و غمگین تر از همه برزگر پیر بود که کنج خانه اش زانوی غم به بغل گرفته بود، ای آب! تو بودی که با نزول خود چون سروشی آسمانی، غنچه ی لبخند را بر طفلکان معصوم او گشودی.

آن هنگام که موسی و پیروانش از دست فرعونیان گریختند و به نیل رسیدند، در حالی که دشمن از پشت سر آنان می شتافت، آن هنگام که تمامی پیروان مضطرب بودند، ای آب! تو بودی که کنار رفتی و راه را بر موسی گشودی و فرعونیان را در چنگال خشمت نابود کردی.

هنگامی که مادر افسرده ای در سوگ تنها فرزند یتیمش حجاب غربت به تن کرده بود و لحظه ای آرام و قرار نداشت، تو ای آب! اشکی شدی تا از گوشه چشمش روان شوی و تسلی اش بخشی. تو تبلور تمام غم هایش بودی. زمانی که بذر خشک حسرت در رویش می نالید و می گریست، تو ای آب! همان بودی که رویای بذر را به حقیقت تبدیل کردی.

وقتی ریشه های خشکیده ی بوته های صحرا در انتظار قدومت بی حال شدند و کم کم از آمدن تو نا امید، آن هنگام که دنیا برایشان تیره و تار بود، تو بودی که وجودشان را در بر گرفتی و همه را سیراب نمودی.

آری، ای آب! در هرجایی به داد بیچاره ای رسیدی. گاهی به کویر، سیرابش کردی. گاهی ریشه های فرتوت و خشکیده را در خود گرفتی. زمانی برای دیگران خود را به خاک و آتش کشاندی. زمانی فریاد کردی تا فریادرس کسی باشی. هرجایی به داد کسی رسیدی و فریادرس مظلومی بودی.

اما در کربلا؛
نبودی که ببینی چگونه رخسار اصغر از فرط تشنگی دگرگون شده بود. نبودی که ببینی چگونه حسین را با حلقومی خشکیده، آن هم خشکیده تر از روح کویر، کشتند. خیام را چگونه سوختند و آبی نبود که خاموشش کند.

و راستی این شرم تو را و مرا بس ... ای آب!

دست نوشته شهید احمدرضا احدی
۱/۳/۶۵                 

تا ثریا ...

تو باز هم می آیی، با آن قامت نحیف، با همان چشمان خون رنگ و با آن لبخند های پنهان.
از پس کوه های بلند یا این دشت خونین، که سال هاست آن مادر خون جگرت منتظر آمدنت است.
تو باز هم می آیی، با آن دیدگان پر خاطره، با آن قلب مطمئنه،
با کوله باری از رنج و درد که اکنون لختی است آن را بر زمین نهاده ای.

می خواهم بگویم که بعد از تو ما ماندیم، ماندیم تا از ماندنمان رنج ببریم.
این بار و شاید امشب، سنگینی همان کوله بار ماندن را بر دوش ناتوان و سستم احساس می کنم.
می خواهم بگویم بعد از تو، خاک بر سر این دنیا. دنیای بی تو را می خواستم چه؟!
بعد از آن شب ما به خانه بر گشتیم، ولی تو در آن دشت، خانه ی خلود ساختی.
بعد از آن شب دیگر قدم هایم را آرام در کوچه های شهر می گذاشتم.
می گفتم که حتما شهر هم مثل من غمگین خواهد بود.
اما هلهله ی شادی فریاد گونه ی همیشگی این و آن، با آن زرق و برق ها هنوز هم در شهر بود.
می خواستم فریاد بکشم، داد بزنم، هرکه راببینم بگویم مگر نمی دانید که او شهید شده است؟!!
اما گویی هرچه فریاد می زنم صدایم را نمی شنوند.

اکنون که مدتی است از آن شب می گذرد، خودم هم از کسانی شده ام که دیگر تو و دیگران را فراموش کرده اند.
گویی اصلا دوستانی نداشته ام!

بگذار زمان بایستد، آی زمان کمی تامل کن! می خواهم فریاد بکشم،
فریادی به تمامی قرون، می خواهم صدای فریاد و ضجه ام همه را بجنباند؛
کوه و در و دشت و بیابان، وحوش صحرا و نباتات را هم، جامدات را هم که تسبیح خدا می گویند.

بگذار ای زمان! صدای فریادم را نعش های به خون تپیده ی آن شب بشنوند.
بگذار صدای بی کران عقده ام را  این مردمان خاکی، که خود خبر ندارند و نداریم که تا لحظه ای بیش در این دنیا نیستیم، بشنوند.

همه در بند و تقید و دنیا، در بند هوا و هوس،
چنان در دنیا فرو رفته ایم که هیچ غریق نجاتی هم به فریادمان نخواهد رسید.

راستی ...
هنوز هم ستاره وار در آن قتلگاه، پیکر نحیف تو، اما آهنین عزم و کوه صفت، می درخشد.
به حق یاران ثارالله، خون خدا بودید.
الذین بذلوا مهجهم دون الحسین علیه السلام
آنان که پاک ترین و خالص ترین جوهر وجودشان را به معرکه آوردند.

این خاطره هایم که توانایی فراموش کردنشان را ندارم، راست می گویند که تو باز هم می آیی.
با آن همه راز که در قلبت نهفته بود و برای کسی نمی گفتی،
و می دانم، آن روز هم که " یوم تبلی السرائر " ش خوانده اند، خیلی ها اسرارت را نخواهند دانست.

و فقط خداست که می داند و بس ...

 

دست نوشته شهید احمدرضا احدی در فراق دوستش محمد 
۲۴/۱/۶۴                          

 

گریه کن

گریه کن،گریه وخون گریه کن آری که هر آن مرثیه را خلق شنیده است
شما دیده ای آن را و اگر طاقتتان هست کنون من نفسی روضه ز مقتل بنویسم،
و خودت نیز مدد کن
که قلم در کف من همچو عصا در ید موسی بشود چون تپش موج مصیبات بلند است،
به گستردگی ساحل نیل است، و این بحر طویل است
و ببخشید که این مخمل خون بر تن تب دار حروف است که این روضه ی مکشوف لهوف است،
عطش بر لب عطشان لغات است و صدای تپش سطر به سطرش همگی موج مزن آب فرات است،
و ارباب همه سینه زنان کشتی آرام نجات است ولی حیف که ارباب «قتیل العبرات» است،
ولی حیف که ارباب«اسیر الکربات» است،
ولی حیف هنوزم که هنوز است حسین ابن علی تشنه ی یار است
و زنی محو تماشاست زبالای بلندی،
الف قامت او دال و همه هستی او در کف گودال و سپس آه که «الشّمرُ ...» خدایا چه بگویم
«که شکستند سبو را و بریدند ...»
دلت تاب ندارد به خدا با خبرم، می گذرم از تپش روضه که خود غرق عزایی...،
تو خودت کرب و بلایی...، قسمت می دهم
آقا به همین روضه که در مجلس ما نیز بیایی، تو کجایی... تو کجایی...

 

مرگ بر امریکا

ترانه «مرگ بر آمریکا» با صدای حامد زمانی از طرف دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی منتشر شد.

شاعر این اثر که به مناسبت روز ۱۳ آبان تهیه شده است، «محمدمهدی سیار» و خواننده و آهنگساز حامد زمانی است و تنظیم آن را «امید رهبران» و میکس و مستر را «رضا پوررضوی» انجام داده است.

همچنین اثر دیگری در همین موضوع با عنوان «پایان شیطان» با صدای دکتر اسفندیار قره باغی از سوی دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی تولید شده است که در روز یکشنبه در شهر تبریز رونمایی می‌شود.
 
           
 
برای دانلود روی لینک زیر کلیک کنید....
          
                                             
                                                              مرگ بر امریکا
 
                                                         
 
برای دیدن متن سرود به ادامه مطلب مراجعه کنید.

آخرین یادگاری

وقت بسیار تنگ و راه بسته بود.
یکی گفت:" قرعه کشی کنیم."
هر هفت نفر می خواستند بر قرعه کشی نظارت داشته باشند.
هریک سنگ خودش را به سینه می زد.
یک برگه مرخصی را که ته جیب یکی از خودشان پیدا شده بود به هفت قسمت تقسیم و پاره کردند.
در تاریکی شب نام هر هفت نفر را نوشتند.
همه سرک کشیدن تا مطمئن شوند نامشان نوشته شده است.
گذشت، ستاره سهیل شده بود.
فرمانده از میان کلاه آهنی یکی از کاغذها را برداشت.
دستش لرزید و آن را باز کرد.
چهارده چشم ، حریصانه انگشتان فرمانده را می نگریست.
همه خود را محق می دانستند.
قرعه به نام کوچک تریشان افتاد.
همه با اندوه و حسرت به او نگاه کردند و بعد از فرمانده او را در آغوش گرفتند.
برنده خوشحال به طرف میدان مین دوید! پرنده ای که از قفس می پرید.
فرمانده کاغذ قرعه را به عنوان آخرین یادگاری از پسرش در مشت گرفته بود.

 

---------------------------------
منبع:ماهنامه آشنا،۱۸۱

کلاس درس شهید همت

معلم وارد کلاس شد و شروع به حضور و غیاب کرد:

بزرگراه همت.................حاضر
غیرت همت...................غایب
ورزشگاه همت..............حاضر
مردونگی همت..............غایب
مرام همت....................غایب
سمینارهمت.................حاضر
آقایی همت...................غایب
صداقت همت..................غایب
همایش همت.................حاضر
صفای همت....................غایب
عشق همت....................غایب
آرمان همت.....................غایب
یاران همت.......................غایب
تیپ همت.......................حاضر

غایبا از حاضــــرا بیشتــــر بودن...
کلاس تعطیـــــــــــــــــــــــــــــــل...

***اللهم صل محمد وآل محمد وعجل فرجهم***

 

دختران سرزمین آریا

دختران سرزمین آریا
 
در میان بال و پرهای حیا

آسمان را با زمین آمیختند

این زمین هم بوی آن جا را گرفت

طرحی از عشق الهی جای رسوایی نشست...


عاقبت خاک شود ، حس جمال من و تو                       

                      خوب و بد می گذرد ، وای به حال من و تو



شیعه علی

عید غدیر مبارک

 

در روایتی داریم که اگر تمام امت در محبت امیرالمومنین علیه السلام اتفاق می کردند
خداوند آتش جهنم را خلق نمی کرد.

❤شکلکهــای جالـــب آرویــــن❤❤شکلکهــای جالـــب آرویــــن❤❤شکلکهــای جالـــب آرویــــن❤

 

سرزمین عفاف

sarzamin-efaf.jpg

چـــه سرزمیـــــــن زیبایـــــــــی است...

نگاه کن صلابت و استــــــــواریش را ببیــــــن !

شــــــرم و حیایـــــش زبانــــــــزد خــــــاص و عـــــــام است.

اینجا سرزمیـــــــن شهـــــــربانو بزرگ دخت یزدگرد است که افتخار همســـــری شــــــاه جهــــــان را یافت.

اینجا ایـــــــــــران است سرزمیــــــــن پاکـــــان .

اینجا ، ایـــــــــــران است سرزمیــــــن دلیـــــــر مـــــــردان و شیــــــــــرزنان .



21.gif21.gif21.gif41.gif21.gif21.gif21.gif


اینجا سرزمین معصومــــی است که معصومـــه ای در آن خوابیده است.

همه می دانیم که شهربانو در قصه ها نبوده بلکه شهزاده ای بود که بهترین افتخار نصیبش شد و افتخار عظیم این است که بزرگ ناجی جهـــــــان نیز از نســــــل او و ایرانــــــی است.



ای دختر ایرانی تو قرار است مادری شوی که فرزندان دلیری را تربیت کنی از نسل رستم و سیاوش ، برای رویارویی با خطرات.

بایستی همچون شیرزنی باشی چون شهربانـــو و افتخــــــــار بیافرینی .

تو باید مادری شوی که ابن سیناها و ابوریحان ها از دامنت پرورش یابند اما چه شده ...
که باید  تعدادی از شماها را مقلدین غرب ببینیم

نمی دانم چرا دختر ایرانی متمـــــــــدن دیروز ، تمدن کنونی اش را در فساد ، بی بند و باری و بی حجابی می داند.


ای کاش می شد که دخترانمان عفت و پاکدامنی ایرانی را درک می کردند و آن را به پشیز نگاه شومی نمی فروختند.

ارزش چادرم

ارزش چـــادرم را زمـــانی فهمیدم کــــــه
راننـــــــده تاکسی مرا خـــانم صــــدا زد

او را خـــــــــانومی ...

شهادت از جنس دخترانه

امام رضا علیه السلام فرمودند:« نزدیک ترین حالت بنده به خدا سجده است. و این همان است که خداوند می فرماید: سجده کن و نزدیک شو.»

از نامحرم فراری بود. هیچ وقت هیچ کس بدون چادر او را ندید. روزی در دارالرحمه شیراز بر سر مزار شهدا بودیم. به من گفت:" آبجی، زمانی که من را در قبر می گذارند، می خواهم نامحرمی بالای سرم نباشد!"

همه اقوام می گفتند:" نجمه آخر شهید می شود."

چهار هفته پیش همه دوستان و فامیل را جمع کرد. ساعت ده شب آنها را به گلزار شهدا برد؛ گفتیم:"نجمه، می ترسیم!" اما او رفته بود بین قبرها و می گفت:" ترس ندارد، جای همه ما روزی اینجاست."

همیشه نماز شب می خواند. هیچ وقت نه خودش غیبت می کرد و نه کسی در حضور او غیبت می کرد. همه می دانستند که خیلی ازین کار بدش می آید.

به درس خیلی اهمیت می داد. مهربان بود. تا جایی که بعضی وقت ها در خانه می نشست و برای آنهایی که مؤمن نیستند دعا و گریه می کرد. از خدا می خواست که هدایت شوند!

مسئول بیدار باش اعضای خانواده برای نماز صبح بود. ابتدای اذان یکی یکی همه را صدا می زد. می گفت:" نماز، اول وقتش خوب است، بلند شوید."

عادت کرده بودیم که بین الطلوعین نجمه را در سجده ببینیم.

اوایل سال 1387 بود. با کاروان کانون رهپویان عازم مشهد بودیم. اتوبوس در راه خراب شد و در سربالایی گیر کرد! داشتیم عقب عقب برمی گشتیم! همه بچه ها ترسیده بودند! با مسئول اتوبوس رفتیم بین بچه ها که آرامشان کنیم. هرکسی چیزی می گفت؛ یکی ناراحت بود، یکی دعا می کرد.

نجمه قاسم پور را دیدم. آرام بود. یکدفه گفت:" بچه ها می شود در راه امام رضا علیه السلام شهید شویم؟"

بچه ها خندیدند و گفتند:" بابا شهادت کجا بود؟ دلت خوش است ها!"

گفت:" اما اگر خدا بخواهد می شود." بعد رفت سر جایش نشست.

جمله قشنگ او را فراموش کرده بودم تا در مراسم تشییع، آنجا یادم افتاد.

در مشهد که بودیم. بعد از مراسم دو تا از بچه های اتوبوس ما دیر آمدند. رفته بودند خرید. نجمه قاسم پور مسئول انتظامات بود. از آنها پرسید:" چرا دیر آمدید؟!"

آنها برخورد بدی کردند و تند حرف زدند. نجمه سرش را انداخت پایین و ساکت شد.

بعد از چند دقیقه رفتم و به آن دو نفر گفتم:" بچه ها برخوردتان خوب نبود! نباید با خادم زائرای امام رضا اینجوری حرف می زدید. برای امنیت و راحتی خودتان شرایط و قانون گذاشتند. بروید و عذر خواهی کنید!"

 هنوز صحبتم تمام نشده بود که نجمه آمد طرف ما. با خوش رویی گفت:" بچه ها من را حلال کنید. شما زائر آقا هستید یک وقت از من دلگیر نباشید! من باید وظیفه ام را انجام دهم."

در رواق دارالهدایه مشهد بودیم. بعد از مراسم هرکس آرزویی کرد و نوبت به نجمه رسید. او دعایی کرد که آرزوی همیشگی اش بود؛ شهادت در رکاب پسر فاطمه سلام الله علیها.

خواهرش می گفت:« مدتی قبل خواب دیدم در حرم امام رضا علیه السلام هستم. شخصی به من و نجمه گفت:" شما دو خواهر چهل روز دیگر از دنیا می روید!"

برای نجمه تعریف کردم. گفت:" خدا نکند تو بمیری؛ تو سه تا بچه داری، من بمیرم." چند روز قبل پرسید:" آبجی چهل روز تمام شد؟" گفتم:" نه هنوز ده روز دیگر مانده."»

دوستش می گفت:« آخرین باری بود که دیدمش. جلسه داشتیم. نجمه آخر حسینیه سر جای همیشگی  خودش، کنار دیوار نشسته بود. تکیه داده بود به دیوار، سلام و احوال پرسی کردم. او فقط به همین سلام و  احوال پرسی اکتفا کرد. خیلی آرام شده بود. قبلا شور و حال بیشتری داشت. اما این اواخر بیشتر خودش بود و آخر حسینیه ...

همیشه لبخند می زد. به علت خوش برخوردی اش و اخلاق خوشش زبانزد همه بود.

روز شنبه بود. می گفت:" خواب عجیبی دیدم. شهیدی به نام شکارچی اصرار داشت قبرش را پیدا کنم! می خواهم بروم گلزار شهدای دارالرحمه بلکه قبرش ر اپیدا کنم."

منافقین ضد بشریت که با رشد معنوی جوانان این کشور مخالف بودند، بار دیگر دست به کار شدند. حسینیه سید الشهدای شیراز یکی از پایگاه های معنوی برای جوانان مؤمن و انقلابی شده بود.

 گروه تروریستی و سلطنت طلب "تندر" بهار 1387 را برای انجام کارهای تروریستی خود انتخاب کردند.

فراموش نمی کنم جلوی در دوم حسینیه دیدمش. تبسم قشنگی داشت. دو شاخه گل رز سرخ دستش بود! حالم را پرسید و گفت:" این دوشاخه گل را به نیت بچه های کانون خریدم. این یکی مال تو."

بعد گفت:" حلالم کن، دیگر نمی بینمت!" ناراحت شدم و گفتم:" یعنی چه؟! مگر کانون نمی آیی؟!"

گفت:" چرا، اما به دلم افتاده دیگر بچه های کانون را نمی بینم." و ما دیگر او را ندیدم ...

انفجار مهیبی بود. ضربه شدیدی به سرش خورد. صورتش را پر از خون کرده بود. وقتی حس کرد دکتر بالای سرش آمده با عجله چادرش را روی بدنش کشید و این اولین و آخرین حرکتش بعد از انفجار بود.

و آن روز چهل روز از خواب خواهر گذشته بود

آخرین نوشته شهیده نجمه قاسم پور در دفتر یکی از بچه ها:
دوست عزیزم! خوش بختی را نه بر تخت پادشاهی، بلکه در نمازهای عاشقانه و عارفانه باید جست و جو کرد.

۱۳۸۷/۱/۸ سفر مشهد _ نجمه قاسم پور

 

--------------------------
منبع: کبوتران حرم، گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی

از نسل پاکان (تولدت مبارک)

باید بودید و می دید. باید با تمام وجود آن لحظات را درک می کردید. اصلا قابل گفتن نیست. مگر می شود آن لحظات را توصیف کرد. اصلا از کجایش باید تعریف کنم.

اینکه یک جوان از نسل سوم انقلاب آنقدر دلاوری داشته باشد که یاد سرداران بزرگ این سرزمین را زنده کند.

در سرزمین سیستان. در سرزمین رستم و سهراب و از نسل دلاوران سرزمین ما شیرمردی آمده بود تا به جنگ اهریمن برود. آمده بود تا افسانه های باستانی را زنده کند.

شهید اسماعیل سریشی

وارثان شمر و یزید از هیچ جنایتی فروگذار نمی کردند. بارها خائنانه وارد خاک ما شده بودند. زن و مرد و پیر و جوان را به خاک و خون کشیده بودند. برای آنان رضایت اربابان کثیفشان از همه چیز مهم تر بود.

 

ادامه نوشته

پاییز1360

ساک را در دست گرفت و رفت. جلیل راهی دوره آموزشی شد. چندین دستگاه اتوبوس راهی کازرون شدند. پادگان آموزشی شهید مسگر کازرون پذیرای آنها بود.

شهید جلیل ملک پور

اواسط پاییز 1360دوره آغاز شد. دفترچه خاطرات جلیل گویای برنامه های فشرده و سخت در دوره آموزشی بود. با این حال کلاس های فشرده ی نظامی، اعتقادی و سیاسی و جو خوب مذهبی در پادگان آموزشی برای جلیل بسیار جذاب بود.

جلیل خاطرات زیادی از آن دوران تعریف می کرد. می گفت:" چند شب بود که مسئولان آموزش به داخل سالن می آمدند. در نیمه های شب با شلیک گلوله همه را از خواب بیدار می کردند و به رزم شبانه می بردند.

یک شب همه خسته بودیم. خیلی سریع خوابمان برد. نیمه های شب دوباره صدای مهیبی آمد. همگی از جا پریدیم و سریع به طرف بیرون آسایشگاه دویدیم. وقتی در آنجا به خط شدیم خبری از مسئولان آموزش نبود! همه خواب آلود بودیم. دوباره همان صدا آمد، اما این بار آسمان هم روشن شد. با تعجب به اطراف نگاه کردیم، همه می خندیدند. به سمت آسایشگاه برگشتیم و خوابیدیم.

آن شب صدای رعد و برق ما را به خط کرده بود!!

 

--------------------------------

منبع: دیدار با ملائک، زندگی نامه و خاطرات سردار شهید جلیل ملک پور

قصیده عشق

قصـه ای از عشـــق گــو شــاید بخــوابم، مادرم
از خــودت، تنهایــی و من، اشک هــای خواهرم

از پدر وقتی کـه می رفت، از نگــاهش، از دلـش
از همـــــان گـرمــــــای آغــوش و وداع آخــــرش
از پــدر وقتــــی کــه دستش را گرفتــم، ایستاد
رو بگـرداند و نگــاهش در نگـــاهم خیـــره مـــاند

از همـان اشکی که بوی خاکهـای جبهه داشت
از همـان ردی که چکمه توی کوچـه جـا گذاشت



قصــه گـــو مــادر شب تنهایی ام طولانـی است

بغض چندیــن سالـــه ام توی گلو زندانـــی است

گـو چـرا بـابـا به جــای خــانه می آید بـه خــواب
یــــادم آمد!! ریختی پشت سرش یک کاسه آب

گــو پدر مــا را و دنیــا را به یادش مانده است؟!
در بهشت آیـا دعای ندبه اش را خوانده است؟!

مــــــادرم! بـابـا چـرا نــام و نشـــانش را نبــرد؟!
چفیـــه اش مانــده چــرا دیگر پـلاکـش را نبرد؟!



مــــادرم ســـاکت شدی تا قصــه ام را بشنوی؟!

من که دیدم گریه ات را از که پنهان می شوی؟!

بگــذر از این قصـــه مـــــادر، خط به خطش از برم
قصـــه ای از زندگـــی گـو، از تو و من، خــواهــرم


طرح هدیه به شهیدان

شما به این عزیزان چه هدیه ای می دهید؟

 

برای شرکت در طرح هدیه به شهیدان روی پایگاه جنگ نرم 212 کلیک کنید.

التماس دعا

 

جایی که دست کسی به من نرسد

کودکی خردسال بود که به شدت مریض شد. مریضی ادامه پیدا کرد و باعث مرگ کودک شد. جنازه بچه را در کنار حیاط گذاشتند تا صبح فردا دفن کنند.

روز بعد مرشدی به خانه آنها آمد و گفت: به مادر بچه بگویید او را شیر دهد! من برات عمر او را از خدا گرفتم! مادر جنازه بچه را برداشت و زیر سینه گرفت. لبهای کودک تکان خورد و ...

شهید مصطفی ردانی پور

مصطفی پسری تیزهوش و زیرک بود. در همان سالهای دبیرستان خواب عجیبی دید که ثمره ی آن ورود به حوزه علمیه بود. در کنار تهذیب از تحصیل غافل نمی شد. روزهای تعطیل کار می کرد و سه شنبه ها پیاده به جمکران می رفت. برای تبلیغ دورافتاده ترین روستاها را انتخاب می کرد. در ایام پیروزی انقلاب بارها دستگیر شد.

بنیانگذار و اولین فرمانده سپاه یاسوج بود. در گشت منطقه ای بود که اشرار او را محاصره کردند. از خودرو پیاده شد و گفت : بزنید، عمامه من کفن من است! و این همان جمله معروفی بود که در وصیت نامه اش نیز آورد.

به خاطر مجروح شدن در بیمارستانی در تهران بستری شد. می خواست به منطقه برود اما پولی نداشت. هیچ آشنایی به جز امام زمان(عجل الله) در تهران پیدا ننمود. متوسل به آقا شد. سیدی نورانی به ملاقاتش آمد و یک جلد مفاتیح جیبی به او هدیه نمود و گفت: این شما را تا جبهه می رساند.

در لابه لای کتاب چند اسکناس تا نخورده بود. به منطقه که رسید پول ها تمام شد!

رده های مختلف فرماندهی را تا مسئولیت سپاه صاحب الزمان(عجل الله) که شامل پنج لشگر می شد تجربه کرد. شجاعت و رشادت های او مثال زدنی بود. معنویت را در میان رزمندگان به اوج رسانده بود. دیدار فرماندهان با علمای قم از دیگر کارهایش بود. در یکی از همین سفر ها علامه مصباح یزدی که استاد مصطفی بود بر دستان شاگردش بوسه زد.

با همسر یکی از شهدا که از سادات بود ازدواج کرد. می خواست به حضرت زهرا سلام الله علیها محرم شود. سه روز بعد راهی جبهه شد. گفته بود می خواهم گمنام باشم. جایی بمانم که دست کسی به من نرسد!

در والفجر۲ بر روی تپه برهانی حماسه ها آفرید. از آن روز تا کنون کسی از او خبر ندارد.

مصطفی ردانی پور اسطوره ی ایمان و شجاعت در نیمه مرداد ۱۳۶۲ جاودانه شد.

-----------------------------

منبع: پنجاه سال عبادت، گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی

 

مذاکره با شیطان

 

رابطه آمریکا با ما رابطه گرگ و میش است ...
چگونه می شود ظالم و مظلوم با هم رابطه داشته باشند ...
"امام خمینی (ره)"

پای درس سید مجتبی

 آدم باید توجه کند.
 فردا این زبان گواهی می دهد.
 حیف نیست؟!
 این زبانی که می تواند شهادت بدهد که اینها ده شب فاطمیه نشستند وگفتند:
 یازهرا، یاحسین (ع)
 آنوقت گواهی بدهد که مثلاً ما شنیدیم فلان جا لهو ولعب گفت!
 بیهوده گفت، آلوده کرد،ناسزا گفت.
 به مادرش درشتی کرد!!!
 احتیاط کن!
 تو ذهنت باشد که یکی دارد مرا می بیند، یک آقایی دارد مرا می بیند.
 دست از پا خطا نکنم، مهدی فاطمه(س) خجالت بکشد.
 وقتی می رود خدمت مادرش که گزارش بدهد شرمنده شود و سرش را پایین بیندازد.
 بگوید: مادر! فلانی خلاف کرده، گناه کرده است.
 بد نیست ؟!!!
 فردای قیامت جلوی حضرت زهرا(س) چه جوابی می خواهیم بدهیم؟!!

این آخرین جلسه است

شهید حسن باقری

این آخرین جلسه است
دقیقا گوش کنید؛
توجیهات تاکتیکی _ اطلاعاتی _  عملیاتی...
قبل از انجام عملیات محرم ...توی قرارگاه فتح
همه فرماندهان جمع شده بودند،همه اومده بودند.
چند بار دیگه نشست، پاشد ... کالک و نقشه ها رو زیر رور کرد ...
با وسواس خاصی آخرین توجیهات را انجام داد.
حاج حسین (خرازی) از این ور خطو میشکافی میری جلو؛
مهدی جون (زین الدین) تا خط شکافته شد امون دشمنو ببر، خراب شو رو سرشون؛
بردار مجید (بقایی) سریع سنگر را پاکسازی کن و پشت خاکریز با حسین و مهدی دست بده
مفهوم بود؟!! سوالی نیست؟!!
شب عملیات مشخص شد و جلسه تمام شد.
ایام محرم بود...
بلند شد ایستاد، روبروی همه ایستاد  ... دیگه حرف، حرف جنگ و عملیات نبود
شروع کرد از کربلا گفتن؛
کتابی که دنبالش بود را باز کرد ..شروع کرد روضه خوندن
خوند و خوند و خوند تا رسید به این جمله؛
جمله حضرت قاسم (ع) شهادت در کام من از عسل شیرین تر است.
دیگه تو حال خودش نبود
بریده بریده، جمله ها رو ادا کرد ...هق هق گریه بلند شد.
چفیه اش را کمک گرفت تا اشکهایش را پاک کند
حالا حسین،مهدی و مجید گریه می کردند
و حسن (باقری) روضه می خوند
آخر نتونست حرفشو ادامه بده ...
نشست زمین و گریه کرد...

شیشه عمر ابرقدرتها در دستهای من است

قدرت بعضی چیزها خیلی معلوم است؛ مثل آهن
یکبار می شود چرخ دنده، صنعت راه می اندازد. یکبار می شود شمشیر، سر می اندازد. یکبار می شود اسلحه، قلب را از کار می اندازد.
اما تاثیرش عمیق نیست ...

قدرت بعضی چیزها معلوم است؛ مثل کاغذ
یکبار می شود روزنامه، جامعه را به تکاپو می اندازد. یکبار می شود کتاب، مغز را به تکاپو می اندازد. یکبار می شود اسکناس و دلار، قلب ها را به تب و تاب می اندازد.
با این حال هنوز هم تاثیرش ماندگار نیست ...

اما بعضی چیزها اصلا قدرتشان محسوس نیست؛ مثل پارچه
یک روز لباس گرم می شود و انسان را از سرما و مرگ نجات می دهد. یک روز دامن کوتاه می شود و تمدن عظیم اسلامی را در آندلس به یغما می برد.
یک روز هم چادر می شود و بیخ گلوی استعمار را می گیرد ...!

احساس غرور می کنم که شیشه عمر ابرقدرتها در دستهای من است ...

 

گمان کنم که ارثیه مادری ست، گمنامی

 ---------------------------------------------

پ.ن: هفته دفاع مقدس گرامی باد ....

اللهم عجل لولیک الفرج

بی تقصیرند ثانیه ها ...!
باید بگذرند، اینگونه ساخته شده اند ...
دست خوشان بود صبر می کردند بیایی و شکوه ها کنند از دویدن و نرسیدنشان ...
به تو ...!

منجی دل های شکسته!
این ثانیه هایی که دارند می گذرند، بی تو ...

نعمت های خدا هستند بر ما، تمام و کمال!
... دلشان را نشکن ...!

صبوری را خوب آموخته اند ...
بی معلم حاضر بودند در کلاس ...
چقدر درس انتظار بخوانند؟!!
از بر شدند نبودنت را ...

بیا که دیگر وقتش رسیده الفبا یاد بگیرند ...
وقت است بدانند ظهور چند بخش دارد ...

 

 

برای ضامن آهوها

حـــرمت ملجـــــأ دلـــــم گشــــــته
دام هـــــا بــــال کـفــتـرت بســــته

مــن کجـــا لایـــق نگـــــاه تــــــو ام
من ســرا پــا گـــدای خان تــــــو ام

هســـــتی ام را اگـــر زمـن گیـــری
دلخوشم چون تو دست می گیری

یـارضـــا (ع) خســــته ام پنــاهم ده
گوشـــــه ای از حـــــرم جـــوابم ده

مــن بــه غیــر از حـــرم کجــــا دارم
تــا دلـــــــــم را بــه گــریـــه وا دارم

تـــا همـیشـــه مریـــد عشـق تو ام
مــن مریض شفــــای چشـــم تو ام

دســــت خــالــــی امیــدوار کــــرم
پـــر زده دل دوبــاره ســـمت حــرم

ســـربلندم کـــه نوکـــرت هســــتم
سرخوشم چون که سائلت هستم

جـــــان بـــی ارزشــم فـــدای رخـت
ایــن دلـــــــم تــا ابــد گـــــدای درت

یـــــارضــــا (ع) زائـــرم کــن ای آقـــا
یک نظــــر راهـــی ام کن ای آقــــا

 

 
               

 میلاد با سعادت امام رضا علیه السلامtotalgifs.com floties gif gif 58 (2).gif مبارکtotalgifs.com floties gif gif 58 (2).gif