کربلای 8
بالاخره راضی شد بگوید! هربار که در خانه از او می خواستیم از جبهه خاطره بگوید حرفی نمی زد یا اینکه خاطرات دیگران را نقل می کرد. اما این بار خاطره از خود سید بود.

می گفت:« توی شلمچه، عملیات کربلای 8 شروع شد. شب بود و همه جا تاریک. با بچه ها خیلی خوب جلو رفتیم. رسیدیم به پشت یک خاکریز. می خواستم موقعیت دشمن را ببینم.
یکدفعه و همزمان یک افسر عراقی از آن طرف خاکریز بالا آمد! صحنه عجیبی بود. فاصله ی ما با هم حدود یک متر بود. ناخودآگاه نگاه ما به هم افتاد. هردوی ما ترسیدیم! از ترس داد زدیم و آمدیم پایین. اما خدا لطف کرد که من نارنجک داشتم. همان لحظه انداختم و افسر بعثی به درک واصل شد.
در ادامه ی عملیات در پشت همان خاکریز مستقر شدیم. هوا روشن شده بود. صدای رگبار یک تیربار امان ما را بریده بود. هیچکس نمی توانست تکان بخورد. به یکی از آر پی جی زن ها گفتم:" برو خاموشش کن "
همین که سرش را از خاکریز بالا برد گلوله ای توی پیشانی اش خورد و به زمین افتاد! می خواستم خودم بلند شوم اما دستور بود که فرمانده باید فرماندهی کند نه اینکه مشغول جنگ شود.
به دومین نفر گفتم:" تو برو." او هم بلند شد و هدف گیری کرد. قبل از شلیک او گلوله قناسه دشمن به صورتش خورد و او هم شهید شد.
دیگر کسی نبود. حالا نوبت خودم بود. باید آر پی جی به دست می گرفتم. خوشحال شدم. گفتم:" لحظه شهادت فرا رسیده." اشهدم را گفتم. بعد در ذهنم تصور کردم که الان به حسین و حمیدرضا و دیگر رفقای شهیدم ملحق می شوم.
آر پی جی را برداشتم و رفتم روی خاکریز و شلیک کردم. همزمان گلوله قناسه دشمن شلیک شد و خورد به من! پرت شدم پشت خاکریز. چشمانم را بستم و شهادتین را گفتم. سرم شدید درد می کرد. توی ذهنم گفتم:" الان دیگه ملائکه ی خدا میان و من هم می رم بهشت و..."
انگشتان دستم را جمع کردم و باز کردم. دیدم هنوز حس دارد. دست و پاهایم را تکان دادم، دیدم هیچ مشکلی ندارد. چشم هایم را باز کردم. نشستم روی زمین.
هنوز در حال و هوای شهادت بودم اما ...
کلاه را از روی سرم برداشتم. دیدم تک تیر انداز عراقی درست زده توی کلاه آهنی من! بعد هم گلوله منحرف شده و کمی خراش در سرم ایجاد کرده ولی آسیب جدی به من وارد نشده!
بلند شدم و با خودم گفتم:" شهادت لیاقت می خواد ..."»
------------------------------------
منبع: علمدار، زندگی نامه و خاطرات ذاکر شهید سید مجتبی علمدار




سلام