اعزام
سه سال از پیروزی انقلاب گذشته بود. مجتبی برای ادامه تحصیل به سراغ رشته های فنی رفت. سال 1361 در هنرستان شهید خیری مقدم در رشته اتوماتیک مشغول به تحصیل شد.
از همان روزهای اول تحصیل تلاش کرد تا به جبهه اعزام شود. اما هربار مراجعه می کرد بی نتیجه بود.
سن و سال مجتبی کم بود. برای همین موافقت نمی کردند. من در همان محله بخش هشت و در مسجد دهقان زاده با او آشنا شدم.
جوانی پرشور و نشاط و بسیار دوست داشتنی بود. بعد از مدتی به همراه چند نفر از رفقا تصمیم گرفتیم برای اعزام به جبهه اقدام کنیم.
یک روز بعد از ساعت آموزشی مدرسه، رفتیم محل اعزام نیرو و ثبت نام کردیم.
البته به این راحتی ها نبود. سن من و مجتبی کم بود. برای همین فتوکوپی شناسنامه را دست کاری کردیم!
یکی دو سال آن را بزرگتر کردیم. آن زمان علاوه بر کم بودن سن، قد و قامت ما هم کوتاه بود. ریش های ماهم سبز نشده بود!
البته وضعیت مجتبی بهتر از من بود. به هرحال کار ثبت نام ما تمام شد. سوار ماشین و راهی پادگان آموزشی منجیل شدیم.
اما به ما گفتند:« همه ی شما قبول نمی شوید. آنهایی را که سن و سال کمتری دارند برمی گردانند. »
نزدیک غروب بود که رسیدیدم به پادگان آموزشی منجیل. یکی از برادران پاسدار آمد و لیست را گرفت. شروع کرد اسم ها را خواندن.
چند نفری را به دلیل کوتاه بودن قد و نوجوان بودنشان قبول نکردند. برای همین خیلی نگران شدیم.
رفته رفته به اسم ما نزدیک می شد. یکی از دوستان که جثه ی درشتی داشت، کنارم نشسته بود، اورکت او را گرفتم و روی اورکت خودم پوشیدم.
روی زمین شن و سنگ ریزه زیاد بود. من و مجتبی همین طور که نشسته بودیم شروع کردیم به جمع کردن آنها! در مقابل خودمان تپه کوچکی درست کردیم!
تا اسم مرا خواند بلند شدم. رفتم بالای تپه ای که ساخته بودم!سینه ام را جلو دام و گفتم:« بله »
آن بنده ی خدا مرا برانداز کرد و گفت:« بنشین خوبه، بنشین »
سراز پا نمی شناختم، خیلی خوشحال شدم. مجتبی هم همین کار را کرد. او هم انتخاب شد و در پادگان ماندیم. این چنین توانستیم به آرزوی بزرگمان که حضور در جبهه ها بود برسیم.
--------------------------------------------
منبع: علمدار؛ زندگی نامه و خاطرات ذاکر شهید سید مجتبی علمدار؛ گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
سلام