میثم

همه جوره از او می گفتند، هم خوب، هم بد ...
آن ها که یکی دو روز اول آموزشی بریده بودند و از پادگان در می رفتند، خیلی از میثم بد می گفتند.
می گفتند نصفه شب میاد داخل ساختمان و با تیر اندازی و عربده کشی دستور می دهد که تا ۳ شماره، از طبقات آسایشگاه بدویم دم در ...
خودش هم وا می ایستد بالا و در حالی که تیر می زند، همه را می ترساند و هل می دهد که زودتر بدویم پایین ...
اول دستور می دهد که پوتین ها  و جوراب ها را در بیاوریم، بعد پیراهن و زیر پیراهن ...
بعد همه را به دو راه می انداخت طرف تپه های پشت پادگان ...
تا زانو توی برف بودیم ...
هی داد می زد که با بدن های لخت توی برف های سرد غلط بزنیم ...
بابا این دیگه کیه؟!!!
آخر های دوره بود که یک شب همه را جمع کرد ...
آرام گفت:" حالا به لطف خدا تونستید در ۴۵ روز سخت ترین آموزش ها را طی کنید. از شما یه چیزی می خوام! یعنی یک دستور می دهم!!! که هیچ کس حق ندارد از جایش تکان بخورد. خودتان که مرا می شناسید! پا از پا تکان بدهید خودتان می دانید!"
همه وحشت می کنند! یا حضرت عباس! دیگه چی کار می خواد بکنه؟!! یعنی دیگه چی مونده؟!!
شاید می خواست نارنجک بیندازد وسط جمع؟!! بابا این نفس ما را برید!
دل توی دل کسی نبود،  همه آماده باش بودند بپرند دور و بر و جان پناه بگیرند!
همه منتظر صدای فریاد میثم بودیم که بگوید: " نارنجک، بخیزید ..."
ولی از این خبرها نشد ...!
با تعجب دیدیم میثم نیست!
شک کردیم، دیدیم نفرات جلوی ستون دارند گریه می کنند!
صدای گریه شان بلند بود، شانه هایشان تکان می خورد!
یکدفعه دیدم چیزی آمد روی پایم! جا خوردم، ترسیدم ...
یا خدا! این چی بود؟!
کی بود افتاده بود روی پای بچه ها؟! گریه می کرد، گریه و التماس که اگر اذیتی یا شدتی داشته او را ببخشیم!
خودش بود، میثم!
همان میثم که از اسمش تمام پادگان می لرزید و حالا از کاری که او کرد شانه های بچه ها می لرزید...!
پای همه را می بوسید و  خاک پوتین های آن ها را به صورت خودش می مالید ...
می گفت:" شما را به خدا منو حلال کنید، جبهه که رفتید منو دعا کنید، دعا کنید منم بیام اونجا ..."

 

اللهم الحقنی باالشهداء والصدیقین

 

کربلای 8

بالاخره راضی شد بگوید! هربار که در خانه از او می خواستیم از جبهه خاطره بگوید حرفی نمی زد یا اینکه خاطرات دیگران را نقل می کرد. اما این بار خاطره از خود سید بود.

می گفت:« توی شلمچه، عملیات کربلای 8 شروع شد. شب بود و همه جا تاریک. با بچه ها خیلی خوب جلو رفتیم. رسیدیم به پشت یک خاکریز. می خواستم موقعیت دشمن را ببینم.

یکدفعه و همزمان یک افسر عراقی از آن طرف خاکریز بالا آمد! صحنه عجیبی بود. فاصله ی ما با هم حدود یک متر بود. ناخودآگاه نگاه ما به هم افتاد. هردوی ما ترسیدیم! از ترس داد زدیم و آمدیم پایین. اما خدا لطف کرد که من نارنجک داشتم. همان لحظه انداختم و افسر بعثی به درک واصل شد.

در ادامه ی عملیات در پشت همان خاکریز مستقر شدیم. هوا روشن شده بود. صدای رگبار یک تیربار امان ما را بریده بود. هیچکس نمی توانست تکان بخورد. به یکی از  آر پی جی زن ها گفتم:" برو خاموشش کن "

همین که سرش را از خاکریز بالا برد گلوله ای توی پیشانی اش خورد و به زمین افتاد! می خواستم خودم بلند شوم اما دستور بود که فرمانده باید فرماندهی کند نه اینکه مشغول جنگ شود.

به دومین نفر گفتم:" تو برو." او هم بلند شد و هدف گیری کرد. قبل از شلیک او گلوله قناسه دشمن به صورتش خورد و او هم شهید شد.

دیگر کسی نبود. حالا نوبت خودم بود. باید آر پی جی به دست می گرفتم. خوشحال شدم. گفتم:" لحظه شهادت فرا رسیده." اشهدم را گفتم. بعد در ذهنم تصور کردم که الان به حسین و حمیدرضا و دیگر رفقای شهیدم ملحق می شوم.

آر پی جی را برداشتم و رفتم روی خاکریز و شلیک کردم. همزمان گلوله قناسه دشمن شلیک شد و خورد به من! پرت شدم پشت خاکریز. چشمانم را بستم و شهادتین را گفتم. سرم شدید درد می کرد. توی ذهنم گفتم:" الان دیگه ملائکه ی خدا میان و من هم می رم بهشت و..."

انگشتان دستم را جمع کردم و باز کردم. دیدم هنوز حس دارد. دست و پاهایم را تکان دادم، دیدم هیچ مشکلی ندارد. چشم هایم را باز کردم. نشستم روی زمین.

هنوز در حال و هوای شهادت بودم اما ...

کلاه را از روی سرم برداشتم. دیدم تک تیر انداز عراقی درست زده توی کلاه آهنی من! بعد هم گلوله منحرف شده و کمی خراش در سرم ایجاد کرده ولی آسیب جدی به من وارد نشده!

بلند شدم و با خودم گفتم:" شهادت لیاقت می خواد ..."»

 

------------------------------------
منبع: علمدار، زندگی نامه و خاطرات ذاکر شهید سید مجتبی علمدار

بدرقه

به نقل از مادر شهید مهرداد عزیزاللهی

اولین باری که مهرداد می خواست به جبهه اعزام شود، " شهید رسول آقا علی رویا " آمدند در منزلمان و اجازه ی او را گرفتند. آن روز من برای بدرقه اش رفته بودم.
نگاهم به قد و بالایش بود. او می رفت و من به قد و بالای کوچکش نگاه می کردم.
کی سن و سالش و جثه ی کوچکش باعث شده بود که سنگینی ساک دستی اش تعادل راه رفتن را از او بگیرد.
چند قدم که می رفت خسته می شد، ساکش را روی زمین می گذاشت، کمی استراحت می کرد و دوباره به راهش ادامه می داد.
چه روز قشنگی بود، هنوز راه رفتنش جلوی نظرم است.

 

-----------------------------------------
منبع: بخشدار ۱۴ ساله

 

شهادت از جنس دخترانه

امام رضا علیه السلام فرمودند:« نزدیک ترین حالت بنده به خدا سجده است. و این همان است که خداوند می فرماید: سجده کن و نزدیک شو.»

از نامحرم فراری بود. هیچ وقت هیچ کس بدون چادر او را ندید. روزی در دارالرحمه شیراز بر سر مزار شهدا بودیم. به من گفت:" آبجی، زمانی که من را در قبر می گذارند، می خواهم نامحرمی بالای سرم نباشد!"

همه اقوام می گفتند:" نجمه آخر شهید می شود."

چهار هفته پیش همه دوستان و فامیل را جمع کرد. ساعت ده شب آنها را به گلزار شهدا برد؛ گفتیم:"نجمه، می ترسیم!" اما او رفته بود بین قبرها و می گفت:" ترس ندارد، جای همه ما روزی اینجاست."

همیشه نماز شب می خواند. هیچ وقت نه خودش غیبت می کرد و نه کسی در حضور او غیبت می کرد. همه می دانستند که خیلی ازین کار بدش می آید.

به درس خیلی اهمیت می داد. مهربان بود. تا جایی که بعضی وقت ها در خانه می نشست و برای آنهایی که مؤمن نیستند دعا و گریه می کرد. از خدا می خواست که هدایت شوند!

مسئول بیدار باش اعضای خانواده برای نماز صبح بود. ابتدای اذان یکی یکی همه را صدا می زد. می گفت:" نماز، اول وقتش خوب است، بلند شوید."

عادت کرده بودیم که بین الطلوعین نجمه را در سجده ببینیم.

اوایل سال 1387 بود. با کاروان کانون رهپویان عازم مشهد بودیم. اتوبوس در راه خراب شد و در سربالایی گیر کرد! داشتیم عقب عقب برمی گشتیم! همه بچه ها ترسیده بودند! با مسئول اتوبوس رفتیم بین بچه ها که آرامشان کنیم. هرکسی چیزی می گفت؛ یکی ناراحت بود، یکی دعا می کرد.

نجمه قاسم پور را دیدم. آرام بود. یکدفه گفت:" بچه ها می شود در راه امام رضا علیه السلام شهید شویم؟"

بچه ها خندیدند و گفتند:" بابا شهادت کجا بود؟ دلت خوش است ها!"

گفت:" اما اگر خدا بخواهد می شود." بعد رفت سر جایش نشست.

جمله قشنگ او را فراموش کرده بودم تا در مراسم تشییع، آنجا یادم افتاد.

در مشهد که بودیم. بعد از مراسم دو تا از بچه های اتوبوس ما دیر آمدند. رفته بودند خرید. نجمه قاسم پور مسئول انتظامات بود. از آنها پرسید:" چرا دیر آمدید؟!"

آنها برخورد بدی کردند و تند حرف زدند. نجمه سرش را انداخت پایین و ساکت شد.

بعد از چند دقیقه رفتم و به آن دو نفر گفتم:" بچه ها برخوردتان خوب نبود! نباید با خادم زائرای امام رضا اینجوری حرف می زدید. برای امنیت و راحتی خودتان شرایط و قانون گذاشتند. بروید و عذر خواهی کنید!"

 هنوز صحبتم تمام نشده بود که نجمه آمد طرف ما. با خوش رویی گفت:" بچه ها من را حلال کنید. شما زائر آقا هستید یک وقت از من دلگیر نباشید! من باید وظیفه ام را انجام دهم."

در رواق دارالهدایه مشهد بودیم. بعد از مراسم هرکس آرزویی کرد و نوبت به نجمه رسید. او دعایی کرد که آرزوی همیشگی اش بود؛ شهادت در رکاب پسر فاطمه سلام الله علیها.

خواهرش می گفت:« مدتی قبل خواب دیدم در حرم امام رضا علیه السلام هستم. شخصی به من و نجمه گفت:" شما دو خواهر چهل روز دیگر از دنیا می روید!"

برای نجمه تعریف کردم. گفت:" خدا نکند تو بمیری؛ تو سه تا بچه داری، من بمیرم." چند روز قبل پرسید:" آبجی چهل روز تمام شد؟" گفتم:" نه هنوز ده روز دیگر مانده."»

دوستش می گفت:« آخرین باری بود که دیدمش. جلسه داشتیم. نجمه آخر حسینیه سر جای همیشگی  خودش، کنار دیوار نشسته بود. تکیه داده بود به دیوار، سلام و احوال پرسی کردم. او فقط به همین سلام و  احوال پرسی اکتفا کرد. خیلی آرام شده بود. قبلا شور و حال بیشتری داشت. اما این اواخر بیشتر خودش بود و آخر حسینیه ...

همیشه لبخند می زد. به علت خوش برخوردی اش و اخلاق خوشش زبانزد همه بود.

روز شنبه بود. می گفت:" خواب عجیبی دیدم. شهیدی به نام شکارچی اصرار داشت قبرش را پیدا کنم! می خواهم بروم گلزار شهدای دارالرحمه بلکه قبرش ر اپیدا کنم."

منافقین ضد بشریت که با رشد معنوی جوانان این کشور مخالف بودند، بار دیگر دست به کار شدند. حسینیه سید الشهدای شیراز یکی از پایگاه های معنوی برای جوانان مؤمن و انقلابی شده بود.

 گروه تروریستی و سلطنت طلب "تندر" بهار 1387 را برای انجام کارهای تروریستی خود انتخاب کردند.

فراموش نمی کنم جلوی در دوم حسینیه دیدمش. تبسم قشنگی داشت. دو شاخه گل رز سرخ دستش بود! حالم را پرسید و گفت:" این دوشاخه گل را به نیت بچه های کانون خریدم. این یکی مال تو."

بعد گفت:" حلالم کن، دیگر نمی بینمت!" ناراحت شدم و گفتم:" یعنی چه؟! مگر کانون نمی آیی؟!"

گفت:" چرا، اما به دلم افتاده دیگر بچه های کانون را نمی بینم." و ما دیگر او را ندیدم ...

انفجار مهیبی بود. ضربه شدیدی به سرش خورد. صورتش را پر از خون کرده بود. وقتی حس کرد دکتر بالای سرش آمده با عجله چادرش را روی بدنش کشید و این اولین و آخرین حرکتش بعد از انفجار بود.

و آن روز چهل روز از خواب خواهر گذشته بود

آخرین نوشته شهیده نجمه قاسم پور در دفتر یکی از بچه ها:
دوست عزیزم! خوش بختی را نه بر تخت پادشاهی، بلکه در نمازهای عاشقانه و عارفانه باید جست و جو کرد.

۱۳۸۷/۱/۸ سفر مشهد _ نجمه قاسم پور

 

--------------------------
منبع: کبوتران حرم، گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی

از نسل پاکان (تولدت مبارک)

باید بودید و می دید. باید با تمام وجود آن لحظات را درک می کردید. اصلا قابل گفتن نیست. مگر می شود آن لحظات را توصیف کرد. اصلا از کجایش باید تعریف کنم.

اینکه یک جوان از نسل سوم انقلاب آنقدر دلاوری داشته باشد که یاد سرداران بزرگ این سرزمین را زنده کند.

در سرزمین سیستان. در سرزمین رستم و سهراب و از نسل دلاوران سرزمین ما شیرمردی آمده بود تا به جنگ اهریمن برود. آمده بود تا افسانه های باستانی را زنده کند.

شهید اسماعیل سریشی

وارثان شمر و یزید از هیچ جنایتی فروگذار نمی کردند. بارها خائنانه وارد خاک ما شده بودند. زن و مرد و پیر و جوان را به خاک و خون کشیده بودند. برای آنان رضایت اربابان کثیفشان از همه چیز مهم تر بود.

 

ادامه نوشته

پاییز1360

ساک را در دست گرفت و رفت. جلیل راهی دوره آموزشی شد. چندین دستگاه اتوبوس راهی کازرون شدند. پادگان آموزشی شهید مسگر کازرون پذیرای آنها بود.

شهید جلیل ملک پور

اواسط پاییز 1360دوره آغاز شد. دفترچه خاطرات جلیل گویای برنامه های فشرده و سخت در دوره آموزشی بود. با این حال کلاس های فشرده ی نظامی، اعتقادی و سیاسی و جو خوب مذهبی در پادگان آموزشی برای جلیل بسیار جذاب بود.

جلیل خاطرات زیادی از آن دوران تعریف می کرد. می گفت:" چند شب بود که مسئولان آموزش به داخل سالن می آمدند. در نیمه های شب با شلیک گلوله همه را از خواب بیدار می کردند و به رزم شبانه می بردند.

یک شب همه خسته بودیم. خیلی سریع خوابمان برد. نیمه های شب دوباره صدای مهیبی آمد. همگی از جا پریدیم و سریع به طرف بیرون آسایشگاه دویدیم. وقتی در آنجا به خط شدیم خبری از مسئولان آموزش نبود! همه خواب آلود بودیم. دوباره همان صدا آمد، اما این بار آسمان هم روشن شد. با تعجب به اطراف نگاه کردیم، همه می خندیدند. به سمت آسایشگاه برگشتیم و خوابیدیم.

آن شب صدای رعد و برق ما را به خط کرده بود!!

 

--------------------------------

منبع: دیدار با ملائک، زندگی نامه و خاطرات سردار شهید جلیل ملک پور

جایی که دست کسی به من نرسد

کودکی خردسال بود که به شدت مریض شد. مریضی ادامه پیدا کرد و باعث مرگ کودک شد. جنازه بچه را در کنار حیاط گذاشتند تا صبح فردا دفن کنند.

روز بعد مرشدی به خانه آنها آمد و گفت: به مادر بچه بگویید او را شیر دهد! من برات عمر او را از خدا گرفتم! مادر جنازه بچه را برداشت و زیر سینه گرفت. لبهای کودک تکان خورد و ...

شهید مصطفی ردانی پور

مصطفی پسری تیزهوش و زیرک بود. در همان سالهای دبیرستان خواب عجیبی دید که ثمره ی آن ورود به حوزه علمیه بود. در کنار تهذیب از تحصیل غافل نمی شد. روزهای تعطیل کار می کرد و سه شنبه ها پیاده به جمکران می رفت. برای تبلیغ دورافتاده ترین روستاها را انتخاب می کرد. در ایام پیروزی انقلاب بارها دستگیر شد.

بنیانگذار و اولین فرمانده سپاه یاسوج بود. در گشت منطقه ای بود که اشرار او را محاصره کردند. از خودرو پیاده شد و گفت : بزنید، عمامه من کفن من است! و این همان جمله معروفی بود که در وصیت نامه اش نیز آورد.

به خاطر مجروح شدن در بیمارستانی در تهران بستری شد. می خواست به منطقه برود اما پولی نداشت. هیچ آشنایی به جز امام زمان(عجل الله) در تهران پیدا ننمود. متوسل به آقا شد. سیدی نورانی به ملاقاتش آمد و یک جلد مفاتیح جیبی به او هدیه نمود و گفت: این شما را تا جبهه می رساند.

در لابه لای کتاب چند اسکناس تا نخورده بود. به منطقه که رسید پول ها تمام شد!

رده های مختلف فرماندهی را تا مسئولیت سپاه صاحب الزمان(عجل الله) که شامل پنج لشگر می شد تجربه کرد. شجاعت و رشادت های او مثال زدنی بود. معنویت را در میان رزمندگان به اوج رسانده بود. دیدار فرماندهان با علمای قم از دیگر کارهایش بود. در یکی از همین سفر ها علامه مصباح یزدی که استاد مصطفی بود بر دستان شاگردش بوسه زد.

با همسر یکی از شهدا که از سادات بود ازدواج کرد. می خواست به حضرت زهرا سلام الله علیها محرم شود. سه روز بعد راهی جبهه شد. گفته بود می خواهم گمنام باشم. جایی بمانم که دست کسی به من نرسد!

در والفجر۲ بر روی تپه برهانی حماسه ها آفرید. از آن روز تا کنون کسی از او خبر ندارد.

مصطفی ردانی پور اسطوره ی ایمان و شجاعت در نیمه مرداد ۱۳۶۲ جاودانه شد.

-----------------------------

منبع: پنجاه سال عبادت، گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی

 

این آخرین جلسه است

شهید حسن باقری

این آخرین جلسه است
دقیقا گوش کنید؛
توجیهات تاکتیکی _ اطلاعاتی _  عملیاتی...
قبل از انجام عملیات محرم ...توی قرارگاه فتح
همه فرماندهان جمع شده بودند،همه اومده بودند.
چند بار دیگه نشست، پاشد ... کالک و نقشه ها رو زیر رور کرد ...
با وسواس خاصی آخرین توجیهات را انجام داد.
حاج حسین (خرازی) از این ور خطو میشکافی میری جلو؛
مهدی جون (زین الدین) تا خط شکافته شد امون دشمنو ببر، خراب شو رو سرشون؛
بردار مجید (بقایی) سریع سنگر را پاکسازی کن و پشت خاکریز با حسین و مهدی دست بده
مفهوم بود؟!! سوالی نیست؟!!
شب عملیات مشخص شد و جلسه تمام شد.
ایام محرم بود...
بلند شد ایستاد، روبروی همه ایستاد  ... دیگه حرف، حرف جنگ و عملیات نبود
شروع کرد از کربلا گفتن؛
کتابی که دنبالش بود را باز کرد ..شروع کرد روضه خوندن
خوند و خوند و خوند تا رسید به این جمله؛
جمله حضرت قاسم (ع) شهادت در کام من از عسل شیرین تر است.
دیگه تو حال خودش نبود
بریده بریده، جمله ها رو ادا کرد ...هق هق گریه بلند شد.
چفیه اش را کمک گرفت تا اشکهایش را پاک کند
حالا حسین،مهدی و مجید گریه می کردند
و حسن (باقری) روضه می خوند
آخر نتونست حرفشو ادامه بده ...
نشست زمین و گریه کرد...

شوخ طبعی

 سید مجتبی در موقع کار بسیار جدی بود. اما زمانی که پای شوخی به میان می آمد انسان بسیار شوخ طبعی بود. همین جاذبه و دافعه، سید را برای همه دوست داشتنی کرده بود.


شوخی های سید فقط برای خنده نبود، بلکه همه ی کارهایش هدفمند بود.

مادرش می گفت:« در خانه نشسته بودم. مثل هر روز چشم انتظار سید بودم؛ چشم انتظار لحظه ای که از جبهه برگردد و
زنگ خانه را بزند و به استقبالش بروم.

ناخودآگاه در همان لحظه صدای زنگ در خانه آمد.
با عجله رفتم و در را باز کردم.

پشت در پسر عموی سید، آقا سید مصطفی بود.
 
دیدم چهره اش درهم و ناراحت است! بعد از احوال پرسی گفت: " زن عمو موضوعی پیش آمده، اما شما نباید ناراحت شوید."

دل توی دلم نبود با ناراحتی پرسیدم:" چی شده؟!"

گفت:" یکی از برادر های پاسدار آمده و با شما کار دارد."

برای لحظاتی از خود بی خود شدم. خدایا یعنی چه خبری برایم آورده اند. ترسی عجیب وجودم را فراگرفت. نکند سید مجتبی ...

سید مصطفی به سمت چپ نگاه کرد. به آرامی قدمی به جلو گذاشتم و از منزل خارج شدم تا آن پاسدار را ببینم. در این چند لحظه کوتاه چه فکرهایی که از سرم نگذشت!

تا صورتم را برگرداندم صدای سلام شنیدم.چهره نورانی پسرم، سید مجتبی، در مقابلم بود.

گفتم:" سید مجتبی خدا خفه ات نکند این چه کاری بود که با من کردی تو که من را کشتی!"

پسرم را در آغوش گرفتم. بعد در حالی که می خندیدم به داخل خانه رفتیم.

مجتبی رو به من کرد و بعد از معذرت خواهی گفت:" مادرجان خیلی شما را دوست دارم. اما می دانی جنگ است هرلحظه امکان دارد خبر شهادت مرا برای شما بیاورند. می خواستم آماده باشی."»

ادامه نوشته

لبخند حقیقت

 

زمانی که امام خمینی (ره) به نوکران پهلوی گفت:" سربازان من هنوز در گهواره اند" محمدرضا کمتر از دو سال سن داشت.

بسیجی شهید محمدرضا حقیقی بچه اهواز است، متولد ۱۴ آذر ۱۳۴۴.

شب ۲۱ بهمن ۱۳۶۴، یعنی در هفتمین سالگرد انقلاب اسلامی، محمدرضا در منطقه عملیاتی والفجر ۸ به شهادت رسید و فقط خدا می داند که چند روز بعد، هنگام قرار گرفتن در قبر خویش، چه دید که اینگونه لب به خنده باز کرد.


شهید محمدرضا حقیقی در هنگام خاکسپاری ـ بهمن ۱۳۶۴

برادر او یعنی محمودرضا حقیقی متولد ۱۳۴۶ هم در عملیات کربلای ۴ به شهادت رسید ولی فرقش با برادر خود این بود که ۱۴ سال بر سر سفره حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها نشست و بقایای پیکرش بعد از تفحص، در کنار مزار برادرش در گلزار شهدای اهواز به خاک امانت داده شد، تا در روزی دیگر به یمن ظهور حجت حق عجل الله، از خاک برآیند و از سازندگان جهانی عاری از ظلم و پلیدی باشند.

 

شهید محمدرضا حقیقی

شهید محمودرضا حقیقی

 

 

 

 

 

  

              شهید محمدرضا حقیقی                                                          شهید محمودرضا حقیقی

 

 

شهید محمدرضا میرزائی

شهید محمدرضا میرزائی

 

شهید محمدرضا میرزائی

فرزند غلامرضا

تاریخ ولادت: 1 آبان 1342

تاریخ شهادت: 18فروردین 1363

محل شهادت: ارتفاعات کردستان به دست عناصر ضد انقلاب داخلی

 

 

  

              

    

 

ادامه نوشته

اعزام

 

سه سال از پیروزی انقلاب گذشته بود. مجتبی برای ادامه تحصیل به سراغ رشته های فنی رفت. سال 1361 در هنرستان شهید خیری مقدم در رشته اتوماتیک مشغول به تحصیل شد.

از همان روزهای اول تحصیل تلاش کرد تا به جبهه اعزام شود. اما هربار مراجعه می کرد بی نتیجه بود.

سن و سال مجتبی کم بود. برای همین موافقت نمی کردند. من در همان محله بخش هشت و در مسجد دهقان زاده با او آشنا شدم.

جوانی پرشور و نشاط و بسیار دوست داشتنی بود. بعد از مدتی به همراه چند نفر از رفقا تصمیم گرفتیم برای اعزام به جبهه اقدام کنیم.

یک روز بعد از ساعت آموزشی مدرسه، رفتیم محل اعزام نیرو و ثبت نام کردیم.

البته به این راحتی ها نبود. سن من و مجتبی کم بود. برای همین فتوکوپی شناسنامه را دست کاری کردیم!

یکی دو سال آن را بزرگتر کردیم. آن زمان علاوه بر کم بودن سن، قد و قامت ما هم کوتاه بود. ریش های ماهم سبز نشده بود!

البته وضعیت مجتبی بهتر از من بود. به هرحال کار ثبت نام ما تمام شد. سوار ماشین و راهی پادگان آموزشی منجیل شدیم.

اما به ما گفتند:« همه ی شما قبول نمی شوید. آنهایی را که سن و سال کمتری دارند برمی گردانند. »

نزدیک غروب بود که رسیدیدم به پادگان آموزشی منجیل. یکی از برادران پاسدار آمد و لیست را گرفت. شروع کرد اسم ها را خواندن.

چند نفری را به دلیل کوتاه بودن قد و نوجوان بودنشان قبول نکردند. برای همین خیلی نگران شدیم.

رفته رفته به اسم ما نزدیک می شد. یکی از دوستان که جثه ی درشتی داشت، کنارم نشسته بود، اورکت او را گرفتم و روی اورکت خودم پوشیدم.

روی زمین شن و سنگ ریزه زیاد بود. من و مجتبی همین طور که نشسته بودیم شروع کردیم به جمع کردن آنها! در مقابل خودمان تپه کوچکی درست کردیم!

تا اسم مرا خواند بلند شدم. رفتم بالای تپه ای که ساخته بودم!سینه ام را جلو دام و گفتم:« بله »

آن بنده ی خدا مرا برانداز کرد و گفت:« بنشین خوبه، بنشین »

سراز پا نمی شناختم، خیلی خوشحال شدم. مجتبی هم همین کار را کرد. او هم انتخاب شد و در پادگان ماندیم. این چنین توانستیم به آرزوی بزرگمان که حضور در جبهه ها بود برسیم.

--------------------------------------------

منبع: علمدار؛ زندگی نامه و خاطرات ذاکر شهید سید مجتبی علمدار؛ گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی

 

بعد از شهادت

 

از کسانی که نظم دانشکده رو به هم می زدن خیلی بدش می اومد. هم پیرو واقعی خط امام بود و هم دستورهای فرمانده ها رو به دقت اجرا می کرد. به همین خاطر همیشه مرتب و منظم بود و سروقت می رفت دانشکده.

اون موقع تازه زندگی مشترک رو شروع کرده بودیم و وضع مالی خوبی نداشتیم. واسه همین حتی اون حقوق کمی رو که از دانشکده می گرفت، برامون خیلی مهم بود و روش حساب می کردیم.

با این حال قبل از اینکه اولین حقوقش رو بگیره از من اجازه گرفت که اون رو به حساب 100 کمیته امداد امام بریزه، می گفت نذر کرده؛ منم قبول کردم.

با حقوق دومش هم یه قواره پارچه قبایی برای یه روحانی انقلابی که تو اصفهان می شناخت و دوستش داشت، خرید و بهش هدیه داد. اینطوری نذر دومش هم ادا شد!

به دانشجوهایی که وضع مالی خوبی نداشتند هرجوری می تونست کمک می کرد؛ اما خیلی مخفیانه، طوری که حتی منم از این کاراش باخبر نشدم ... تا بعد از شهادتش!

----------------------------------

منبع: جانم فدای اسلام،ص51

فرزند اذان

 

تازه ازدواج کرده بودم. در یکی از اتاق های همان خانه پدری، باهمسرم زندگی می کردم. آن روزها مردم اهل تجمل و ... نبودند. جوان ها همین که اتاق و شغلی برایشان مهیا می شد ازدواج می کردند.

خیلی از فساد های امروزی در بین آنها دیده نمی شد. آنها مردمی ساده و قانع بودند. از همه مهمتر اینکه شکر گزار خدا بودند.

صبح ها، بعد از نماز، وسایلم را بر می داشتم. می رفتم سمت امامزاده یحیی علیه السلام. مغازه کفاشی من روبروی امامزاده بود. از صبح تا شب مشغول بودم. وسایل همیشگی من واکس و سوزن و نخ و میخ و چکش بود.

خسته می شدم اما خوشحال بودم. خوشحال از اینکه رزق حلال به خانه می برم. بارها از منبری ها شنیده بودم که اهل بیت علیهم السلام درباره ی روزی حلال تاکید کرده اند.

پدرم نیز بارها این احادیث را می خواند و خودش عمل می کرد. او از ما می خواست که به حلال و حرام خیلی دقت داشته باشیم.



***

فرزند اول من در همان خانه به دنیا آمد. او دختری بود که به همراه خودش خیر و برکت را به خانه ما آورد.

دوسال بعد همسرم باردار شد. این بار دقت نظر همسرم و خودم بیشتر شده بود. همیشه سعی می کرد باوضو باشد. به خواندن قرآن و زیارت عاشورا مداومت داشت. من هم سعی می کردم در کارهای خانه به او کمک کنم.

بارداری همسرم ادامه داشت تا اینکه ماه رمضان از راه رسید.

در احادیث آمده که مقدرات انسان در شب های قدر تعیین می شود. من هم در آن شب ها دست به سوی آسمان بلند می کردم. با سوز درونی برای همسر و فرزندی که در راه داشتم دعا می کردم.

نیمه های شب بیست و یکم ماه رمضان بود. حال همسرم هرلحظه بدترمی شد. خیلی نگران بودم. با کمک همسایه ها قابله خبر کردیم.

کمی سحری خوردم. در حیاط خانه با ناراحتی قدم می زدم. یکدفعه صدایی بلند شد؛ کلامی که آرامش را برای من به همراه داشت. صدایی آشنا و همیشگی.

الله اکبر الله اکبر

صدای الله اکبر اذان با صدایی دیگر درآمیخت! همزمان با اذان صبح صدای گریه نوزاد بلند شد. لبخند شادی بر لبانم نقش بست. یکی از خانم ها بیرون آمد و گفت:« مژده، پسر است!»

عجب تقارن زیبایی. اذان صبح و تولد فرزند. عجیب اینکه فرزندم در همان حسینیه ای که پدرم در خانه ایجاد کرده بود به دنیا آمد.

این پسر فرزند اذان بود. در بهترین ساعات و بهترین ماه و در بهترین مکان قدم به این دنیا نهاد؛ در حسینیه ای که جز ذکر خدا در آن گفته نمی شد.

--------------------------------------

پ.ن: سید مجتبی موقع اذان صبح به دنیا آمد. موقع اذان مغرب به شهادت رسید و موقع اذان ظهر به خاک سپرده شد.

منبع: علمدار؛ زندگی نامه و خاطرات ذاکر شهید سید مجتبی علمدار؛ گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی