و جعلنا من الماء کل شئ حی
وقتی زمین تفدیده ی کویر از شدت تشنگی بی هوش شده بود و آفتاب بی رحم، تمامی شعاع هایش را به کویر دوخته بود، پیکر هموار کویر آرام از درز چشمان بی رقمش قامت بلند خورشید را ورانداز کرد و به زیر لب آفتاب را نفرین کرد.
آن هنگام که تمامی امید های کویر داشت قطع می شد، تو ای آب! همان بودی که وجودش را در بر گرفتی؛ از غصه ها رهایش کردی و تمام کویر را سیراب نمودی.
زمانی که هیزم های خشک و نازک در چنگال شعله های سوزان آتش به فریاد برخاسته بودند و ناله هایشان، حرارت آتش را تسکینی نمی بخشید، آن هنگام که دیگر آخرین رمقشان از کف می رفت، تو ای آب! همان بودی که با در انداختن خود در میان لهیب آتش، پیکره ی نیم سوخته ی آنان را تسلی بخشیدی.
زمانی که طفلان معصوم و بی گناه از گرسنگی می گریستند، وقتی قحطی رخساره ی بچه ها را زرد می کرد، و غمگین تر از همه برزگر پیر بود که کنج خانه اش زانوی غم به بغل گرفته بود، ای آب! تو بودی که با نزول خود چون سروشی آسمانی، غنچه ی لبخند را بر طفلکان معصوم او گشودی.
آن هنگام که موسی و پیروانش از دست فرعونیان گریختند و به نیل رسیدند، در حالی که دشمن از پشت سر آنان می شتافت، آن هنگام که تمامی پیروان مضطرب بودند، ای آب! تو بودی که کنار رفتی و راه را بر موسی گشودی و فرعونیان را در چنگال خشمت نابود کردی.
هنگامی که مادر افسرده ای در سوگ تنها فرزند یتیمش حجاب غربت به تن کرده بود و لحظه ای آرام و قرار نداشت، تو ای آب! اشکی شدی تا از گوشه چشمش روان شوی و تسلی اش بخشی. تو تبلور تمام غم هایش بودی. زمانی که بذر خشک حسرت در رویش می نالید و می گریست، تو ای آب! همان بودی که رویای بذر را به حقیقت تبدیل کردی.
وقتی ریشه های خشکیده ی بوته های صحرا در انتظار قدومت بی حال شدند و کم کم از آمدن تو نا امید، آن هنگام که دنیا برایشان تیره و تار بود، تو بودی که وجودشان را در بر گرفتی و همه را سیراب نمودی.
آری، ای آب! در هرجایی به داد بیچاره ای رسیدی. گاهی به کویر، سیرابش کردی. گاهی ریشه های فرتوت و خشکیده را در خود گرفتی. زمانی برای دیگران خود را به خاک و آتش کشاندی. زمانی فریاد کردی تا فریادرس کسی باشی. هرجایی به داد کسی رسیدی و فریادرس مظلومی بودی.
اما در کربلا؛
نبودی که ببینی چگونه رخسار اصغر از فرط تشنگی دگرگون شده بود. نبودی که ببینی چگونه حسین را با حلقومی خشکیده، آن هم خشکیده تر از روح کویر، کشتند. خیام را چگونه سوختند و آبی نبود که خاموشش کند.
و راستی این شرم تو را و مرا بس ... ای آب!
دست نوشته شهید احمدرضا احدی
۱/۳/۶۵