السلام علیک یا ابا عبد الله الحسین علیه السلام

آن روزی که زینب خواست پایین آید از محمل
حسینش بود، عباس، اکبر و قاسم ...

مبادا چشم نامحرم بیفتد بر رخ عمه ...
مبادا دست خولی ها رسد بر چادر عمه ...

عمو عباس زانو زد به پای ناقه اش، جانا ...
مبادا پا نهد خواهر به روی خاک این صحرا ...

و این ایام ...

دوباره زینب این جا قصد پایین آمدن دارد ...
حسین، عباس، اکبر، قاسمش، اما کجا دارد؟!

برادر جان کجایی؟! صورتم سیلی که خورده هیچ! چادر از سرم بردند ...
مرا در خواب و رویا تا کنار مادرم بردند ...

ز محمل تا به روی خاک صحرا فاصله افتاد
همان وقتی که عباس و علم، از زین اسب افتاد ...

گذارد پا به روی خاک  صحراها و می سوزد ...
دلش از داغی چشمان نامحرم، چه می سوزد!

دوباره کربلا برپا شده، این بار در دل ها ...
دوباره پا نهاده عمه ام زینب در این صحرا ...

امان از خاک این صحرا ...
امان از خاک این صحرا که اندازد غم عشق برادر را دوباره روی چشمان غریب دختر زهرا ...

امان از خاک این صحرا ...

 

۱۴صفر ۱۴۳۵  

 

آب

و جعلنا من الماء کل شئ حی

وقتی زمین تفدیده ی کویر از شدت تشنگی بی هوش شده بود و آفتاب بی رحم، تمامی شعاع هایش را به کویر دوخته بود، پیکر هموار کویر آرام از درز چشمان بی رقمش قامت بلند خورشید را ورانداز کرد و به زیر لب آفتاب را نفرین کرد.

آن هنگام که تمامی امید های کویر داشت قطع می شد، تو ای آب! همان بودی که وجودش را در بر گرفتی؛ از غصه ها رهایش کردی و تمام کویر را سیراب نمودی.

زمانی که هیزم های خشک و نازک در چنگال شعله های سوزان آتش به فریاد برخاسته بودند و ناله هایشان، حرارت آتش را تسکینی نمی بخشید، آن هنگام که دیگر آخرین رمقشان از کف می رفت، تو ای آب! همان بودی که با در انداختن خود در میان لهیب آتش، پیکره ی نیم سوخته ی آنان را تسلی بخشیدی.

زمانی که طفلان معصوم و بی گناه از گرسنگی می گریستند، وقتی قحطی رخساره ی بچه ها را زرد می کرد، و غمگین تر از همه برزگر پیر بود که کنج خانه اش زانوی غم به بغل گرفته بود، ای آب! تو بودی که با نزول خود چون سروشی آسمانی، غنچه ی لبخند را بر طفلکان معصوم او گشودی.

آن هنگام که موسی و پیروانش از دست فرعونیان گریختند و به نیل رسیدند، در حالی که دشمن از پشت سر آنان می شتافت، آن هنگام که تمامی پیروان مضطرب بودند، ای آب! تو بودی که کنار رفتی و راه را بر موسی گشودی و فرعونیان را در چنگال خشمت نابود کردی.

هنگامی که مادر افسرده ای در سوگ تنها فرزند یتیمش حجاب غربت به تن کرده بود و لحظه ای آرام و قرار نداشت، تو ای آب! اشکی شدی تا از گوشه چشمش روان شوی و تسلی اش بخشی. تو تبلور تمام غم هایش بودی. زمانی که بذر خشک حسرت در رویش می نالید و می گریست، تو ای آب! همان بودی که رویای بذر را به حقیقت تبدیل کردی.

وقتی ریشه های خشکیده ی بوته های صحرا در انتظار قدومت بی حال شدند و کم کم از آمدن تو نا امید، آن هنگام که دنیا برایشان تیره و تار بود، تو بودی که وجودشان را در بر گرفتی و همه را سیراب نمودی.

آری، ای آب! در هرجایی به داد بیچاره ای رسیدی. گاهی به کویر، سیرابش کردی. گاهی ریشه های فرتوت و خشکیده را در خود گرفتی. زمانی برای دیگران خود را به خاک و آتش کشاندی. زمانی فریاد کردی تا فریادرس کسی باشی. هرجایی به داد کسی رسیدی و فریادرس مظلومی بودی.

اما در کربلا؛
نبودی که ببینی چگونه رخسار اصغر از فرط تشنگی دگرگون شده بود. نبودی که ببینی چگونه حسین را با حلقومی خشکیده، آن هم خشکیده تر از روح کویر، کشتند. خیام را چگونه سوختند و آبی نبود که خاموشش کند.

و راستی این شرم تو را و مرا بس ... ای آب!

دست نوشته شهید احمدرضا احدی
۱/۳/۶۵                 

گریه کن

گریه کن،گریه وخون گریه کن آری که هر آن مرثیه را خلق شنیده است
شما دیده ای آن را و اگر طاقتتان هست کنون من نفسی روضه ز مقتل بنویسم،
و خودت نیز مدد کن
که قلم در کف من همچو عصا در ید موسی بشود چون تپش موج مصیبات بلند است،
به گستردگی ساحل نیل است، و این بحر طویل است
و ببخشید که این مخمل خون بر تن تب دار حروف است که این روضه ی مکشوف لهوف است،
عطش بر لب عطشان لغات است و صدای تپش سطر به سطرش همگی موج مزن آب فرات است،
و ارباب همه سینه زنان کشتی آرام نجات است ولی حیف که ارباب «قتیل العبرات» است،
ولی حیف که ارباب«اسیر الکربات» است،
ولی حیف هنوزم که هنوز است حسین ابن علی تشنه ی یار است
و زنی محو تماشاست زبالای بلندی،
الف قامت او دال و همه هستی او در کف گودال و سپس آه که «الشّمرُ ...» خدایا چه بگویم
«که شکستند سبو را و بریدند ...»
دلت تاب ندارد به خدا با خبرم، می گذرم از تپش روضه که خود غرق عزایی...،
تو خودت کرب و بلایی...، قسمت می دهم
آقا به همین روضه که در مجلس ما نیز بیایی، تو کجایی... تو کجایی...