آن روزی که زینب خواست پایین آید از محمل
حسینش بود، عباس، اکبر و قاسم ...

مبادا چشم نامحرم بیفتد بر رخ عمه ...
مبادا دست خولی ها رسد بر چادر عمه ...

عمو عباس زانو زد به پای ناقه اش، جانا ...
مبادا پا نهد خواهر به روی خاک این صحرا ...

و این ایام ...

دوباره زینب این جا قصد پایین آمدن دارد ...
حسین، عباس، اکبر، قاسمش، اما کجا دارد؟!

برادر جان کجایی؟! صورتم سیلی که خورده هیچ! چادر از سرم بردند ...
مرا در خواب و رویا تا کنار مادرم بردند ...

ز محمل تا به روی خاک صحرا فاصله افتاد
همان وقتی که عباس و علم، از زین اسب افتاد ...

گذارد پا به روی خاک  صحراها و می سوزد ...
دلش از داغی چشمان نامحرم، چه می سوزد!

دوباره کربلا برپا شده، این بار در دل ها ...
دوباره پا نهاده عمه ام زینب در این صحرا ...

امان از خاک این صحرا ...
امان از خاک این صحرا که اندازد غم عشق برادر را دوباره روی چشمان غریب دختر زهرا ...

امان از خاک این صحرا ...

 

۱۴صفر ۱۴۳۵