یا صاحب الزمان (عجل الله)

راه را گم کرده بودیم، همه ی ابزار های مادی از کار افتاده بود! دیگر هیچ امیدی نداشتیم. بچه ها مضطرب به سمت من آمدند.
پرسیدند: تورجی، راه رو پیدا کردی؟!
کمی نگاهشان کردم. چیزی نگفتم. اما انگار کسی در درونم حرف می زد. کسی که راه درست را نشان می داد.
گفتم: بچه ها فقط یک راه وجود دارد!
همه نگاه ها به من بود.
بعد ادامه دادم: ما یک امام غائب داریم، ایشان فرمودند در سخت ترین شرایط به داد شما می رسم. فقط باید از همه جا قطع امید کنیم. با خلوص کامل حضرت را صدا بزنیم. مطمئن باشید یا خود آقا تشریف می آورند یا یکی از یارانش را می فرستد. شک نکنید.
بعد مکثی کردم و گفتم: الان هرکس به سمتی حرکت کند. همه فریاد بزنیم: یا صاحب الزمان(عجل الله) ادرکنی.
بیشتر بچه ها حرکت کردند. همه اشک می ریختند. از عمق جان مولایشان را صدا می زدند.
رفتم به سراغ بسیجی نابینا. آماده حرکت شدیم. دیدم بنده خدا پوتین هایش را در آورده، پایش را هم در آب گذاشته. بعد چون چشمش نمی دید، پوتین ها را داخل آب گذاشته بود. آب هم آنها را برده بود.
زمین سنگلاخ بود. به سختی همراه مجروح نابینا حرکت کردیم. مسیر آب را ادامه دادیم.
ما هم از عمق جان آقا را صدا می زدیم.
ساعتی گذشت. دوباره به هم رسیدیم. کنار آب نشستیم.
بچه ها با حالت خاصی به من نگاه می کردند. نمی دانستم چه بگویم. یکدفعه فهمیدم از دور چند نفر با لباس پلنگی به سمت ما می آیند! آن ها از لابه لای درختان به ما نزدیک می شدند! ما سریع پشت درختان و صخره ها پنهان شدیم.
دیگر نه راه پس داشتیم، نه راه پیش!
دقایقی بعد سرم را کمی بالا آوردم. خوب به چهره ی آن ها خیره شدم. اخم هایم باز شد. خوشحال شدم، آن ها را می شناختم!
برادر نوروزی از فرماندهان گردان یا زهرا(س) به همراه چند نفر از نیروهایش بود. با خوشحالی از جا بلند شدم و فریاد زدم و صدایشان کردم.
همه از جا بلند شدیم. آن ها هم با خوشحالی به سمت ما آمدند.
گفتم: بچه ها دیدید! دیدید امام زمان(عج الله) ما را تنها نگذاشت.
لحظاتی بعد با چشمانی اشک بار در آغوش هم بودیم. با هم حرکت کردیم. تعدادی دیگر از بچه ها آمدند و به ما کمک کردند.
یک گروهان از گردان در آنجا مستقر بود. آن ها به طور اتفاقی پوتین های روی آب را می بینند!!! از مدل پوتین و خون تازه ی روی آن می فهمند که هنوز نیروهای ما در اینجا هستند. بعد به دنبال ما می آیند. اما نا امید می شوند و بر می گردند.
لحظاتی بعد فریاد های یا صاحب الزمان(عجل الله) را می شنوند.
ایشان به دنبال صدا می آیند و ما را پیدا می کنند.
اما بنده این را فقط از  عنایات آقا امام زمان(عجل الله) می دانم.

 

--------------------------------------------------------
منبع: کتاب یازهرا(س) ـ به روایت از شهید محمدرضا تورجی زاده

به روایت از شهید محمدرضا تورجی زاده

 

بچه ها همینطور روی زمین می افتادند. صدای ناله ها همینطور زیاد می شد. در تاریکی شب چندین بار از روی بدن دوستانمان عبور کردیم!

مشغول دویدن بودیم، برای لحظه ای تعجب کردم! من به سرستون رسیده بودم. فقط سه نفر قبل از من بودند! این یعنی همه ی بچه های گروهان یاسر ...

هرلحظه منتظر گلوله ای بودم. ترس بر من غلبه کرده بود. یکدفعه به یاد برادر هدایت (شهید محمدحسن هدایت) افتادم. توصیه کرده بود هروقت در این حالت قرار گرفتی آیه ی سکینه را بخوان. بسیار به انسان آرامش می دهد.

من هم شروع کردم: هو الذی انزل سکینة فی قلوب المومنین ...(آیه ۴ سوره مبارکه فتح)

------------------------------------------------------

منبع: یازهرا علیهاالسلام ، زندگی نامه و خاطرات شهید محمد رضا تورجی زاده