باید بودید و می دید. باید با تمام وجود آن لحظات را درک می کردید. اصلا قابل گفتن نیست. مگر می شود آن لحظات را توصیف کرد. اصلا از کجایش باید تعریف کنم.

اینکه یک جوان از نسل سوم انقلاب آنقدر دلاوری داشته باشد که یاد سرداران بزرگ این سرزمین را زنده کند.

در سرزمین سیستان. در سرزمین رستم و سهراب و از نسل دلاوران سرزمین ما شیرمردی آمده بود تا به جنگ اهریمن برود. آمده بود تا افسانه های باستانی را زنده کند.

وارثان شمر و یزید از هیچ جنایتی فروگذار نمی کردند. بارها خائنانه وارد خاک ما شده بودند. زن و مرد و پیر و جوان را به خاک و خون کشیده بودند. برای آنان رضایت اربابان کثیفشان از همه چیز مهم تر بود.

 همه دشمنان این خاک به او دل بسته بودند. می گفتند: عبدالمالک و گروهش ایران اسلامی را به زانو در می آورد.

برای همین پیشرفته ترین سلاح ها و امکانات را در اختیارش گذاشتند. او برای قتل و غارت و ... آزاد بود و همه سازمان های حقوق بشری  فقط ناظر بودند!

آن روز را فراموش نمی کنم. روزی که سیلی محکمی بر آنها وارد شد.

هفدهم اسفند ماه ۱۳۸۷ و منطقه پل شکسته در نقطه صفر مرزی سیستان شاهد کلام ماست.

آمده بودند تا بار دیگر کیان اسلامی ما را مورد تاخت و تاز قرار دهند. اما با مشت آهنین وارثان شهدا روبه رو شدند.

شرایط بسیار سخت بود. درگیری شدید شده بود. درآنجا همه ما زیر بارش رگبار گلوله بودیم. سلاح های پیشرفته آن ها هر جنبنده ای را از پا در می آورد.

نیروهای جندالشیطان به همراه فرماندهان خود قصد فرار از مهلکه داشتند. در آن شرایط یک نفر با شجاعت پشت دوشکا قرار گرفت و هرچه داشت در پیشگاه خدا در طبق اخلاص نهاد.

 خود عبدالمالک در صحنه نبرد حضور داشت. نیروهای او تلاش می کردند تا او و معاونش، یونس، را نجات دهند. اما مگر می شد از زیر آن آتش فرار کرد!

با حماسه آن جوان و زیر آتش رگبار او یونس کمال زهی، مغز متفکر گروهک جندالشیطان با دو همراهش به درک واصل شد.

عبدالمالک هم مجروح شد اما توانست جان به در برد. چند تن دیگر از اشرار نیز از بین رفتند.

جوان خوش سیمای ما شاهکار کرد. در پشت دوشکا با فریاد های یازهرا سلام الله علیها لرزه بر اندام دشمن انداخت. او واژه ترس را به سخره گرفت.

بارها خواستند او را بزنند اما مگر می توانستند! او درسی به یاران شیطان داد که تا مدت ها خیال حمله به خاک پاکان را نداشته باشند و ...

*****

نامش اسماعیل بود. همان جوانی که لرزه براندام اهریمن انداخته بود. او عید قربان به دنیا آمد و حالا در قربانگاه عشق، خود را برای دیدار مهیا می کرد.

دنیا برایش کوچک بود. دیگر در اینجا نمی گنجید. او عاشق شهدا بود. همیشه از خدا می خواست که به قافله نور ملحق شود.

و این افتخاری بود که به دست پلیدترین موجودات روی زمین به افتخار شهادت نائل آمد.

 

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

ثبـت اسـت بر جــریــده ی عــالم دوام مـا

یازهرا سلام الله علیها

------------------------------------------
منبع: شیدای شهادت، زندگی نامه و خاطرات شهید اسماعیل سریشی