تو باز هم می آیی، با آن قامت نحیف، با همان چشمان خون رنگ و با آن لبخند های پنهان.
از پس کوه های بلند یا این دشت خونین، که سال هاست آن مادر خون جگرت منتظر آمدنت است.
تو باز هم می آیی، با آن دیدگان پر خاطره، با آن قلب مطمئنه،
با کوله باری از رنج و درد که اکنون لختی است آن را بر زمین نهاده ای.

می خواهم بگویم که بعد از تو ما ماندیم، ماندیم تا از ماندنمان رنج ببریم.
این بار و شاید امشب، سنگینی همان کوله بار ماندن را بر دوش ناتوان و سستم احساس می کنم.
می خواهم بگویم بعد از تو، خاک بر سر این دنیا. دنیای بی تو را می خواستم چه؟!
بعد از آن شب ما به خانه بر گشتیم، ولی تو در آن دشت، خانه ی خلود ساختی.
بعد از آن شب دیگر قدم هایم را آرام در کوچه های شهر می گذاشتم.
می گفتم که حتما شهر هم مثل من غمگین خواهد بود.
اما هلهله ی شادی فریاد گونه ی همیشگی این و آن، با آن زرق و برق ها هنوز هم در شهر بود.
می خواستم فریاد بکشم، داد بزنم، هرکه راببینم بگویم مگر نمی دانید که او شهید شده است؟!!
اما گویی هرچه فریاد می زنم صدایم را نمی شنوند.

اکنون که مدتی است از آن شب می گذرد، خودم هم از کسانی شده ام که دیگر تو و دیگران را فراموش کرده اند.
گویی اصلا دوستانی نداشته ام!

بگذار زمان بایستد، آی زمان کمی تامل کن! می خواهم فریاد بکشم،
فریادی به تمامی قرون، می خواهم صدای فریاد و ضجه ام همه را بجنباند؛
کوه و در و دشت و بیابان، وحوش صحرا و نباتات را هم، جامدات را هم که تسبیح خدا می گویند.

بگذار ای زمان! صدای فریادم را نعش های به خون تپیده ی آن شب بشنوند.
بگذار صدای بی کران عقده ام را  این مردمان خاکی، که خود خبر ندارند و نداریم که تا لحظه ای بیش در این دنیا نیستیم، بشنوند.

همه در بند و تقید و دنیا، در بند هوا و هوس،
چنان در دنیا فرو رفته ایم که هیچ غریق نجاتی هم به فریادمان نخواهد رسید.

راستی ...
هنوز هم ستاره وار در آن قتلگاه، پیکر نحیف تو، اما آهنین عزم و کوه صفت، می درخشد.
به حق یاران ثارالله، خون خدا بودید.
الذین بذلوا مهجهم دون الحسین علیه السلام
آنان که پاک ترین و خالص ترین جوهر وجودشان را به معرکه آوردند.

این خاطره هایم که توانایی فراموش کردنشان را ندارم، راست می گویند که تو باز هم می آیی.
با آن همه راز که در قلبت نهفته بود و برای کسی نمی گفتی،
و می دانم، آن روز هم که " یوم تبلی السرائر " ش خوانده اند، خیلی ها اسرارت را نخواهند دانست.

و فقط خداست که می داند و بس ...

 

دست نوشته شهید احمدرضا احدی در فراق دوستش محمد 
۲۴/۱/۶۴